به معرض گذاشتن. ارائه دادن. عرض کردن. عرضه کردن: گنجها بر دل خاقانی اگر عرضه دهند نه فلک ده یک آن چیز بود کو بدهد. خاقانی. هر روز مهر پیلبانان جمله پیلان بر وی عرضه دادی. (سندبادنامه ص 56). خلق جزای هر عمل بر در کبریای تو عرضه همی دهند و ما قصۀ بی وفائیت. سعدی
به معرض گذاشتن. ارائه دادن. عرض کردن. عرضه کردن: گنجها بر دل خاقانی اگر عرضه دهند نه فلک ده یک آن چیز بود کو بدهد. خاقانی. هر روز مهر پیلبانان جمله پیلان بر وی عرضه دادی. (سندبادنامه ص 56). خلق جزای هر عمل بر در کبریای تو عرضه همی دهند و ما قصۀ بی وفائیت. سعدی
نشان دادن. نمودن. ارائه دادن. به معرض نهادن: قریب صد و پنجاه هزار سوار لشکر سلطان عرض داده بودند بیرون پیاده که صدهزار دیگر بودند. (تاریخ سیستان). نسختی که... خود نبشته بود بر رای سلطان عرض داد. (تاریخ بیهقی ص 413). سبزه سر نهاده عرض دهد هر نمی کز سحاب می چکدش. خاقانی. عضدالدوله خواست تا خود را بر نظر اعتبار ایشان عرض دهد از جهت آنچه راجع بود به او از استظهار و استیلاء و... (ترجمه محاسن اصفهان آوی). - عرض سخن دادن، بیان کردن مطلب. بازگفتن سخن: دهم چه عرض سخن بر سیه دلان صائب به خاک تیره چه ریزم شراب بی غش را. میرزاصائب (از آنندراج). ، سان دادن. دفیله دادن. رژه دادن از برای معاینه و ملاحظه از برابر کسی گذراندن: پس رسول باز آمد و گفت هزاز هزار فیل گوش عرض دادند و تا سه روز دیگر اینجا رسند. (اسکندرنامه، نسخۀ مرحوم سعید نفیسی). و اسپان گزیده کی هر جای بر طویله ها و آخرها بسته بودند، بوقتی کی عرض دادی میگویند هشتاد هزار سر برآمد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 103). و گودرز اصفهبد خراسان بود و فرمود تا لشکر را عرض دهد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 45). تا عرض دهد لشکر پیروزه سلب را بر پشته و بالای زمین راجل و راکب. سوزنی. داد نقیب صبا عرض سپاه بهار کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 332). شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد از قیروان سپاه کشد تا به قیروان. سعدی (دیوان، چ مصفا، ص 719)
نشان دادن. نمودن. ارائه دادن. به معرض نهادن: قریب صد و پنجاه هزار سوار لشکر سلطان عرض داده بودند بیرون پیاده که صدهزار دیگر بودند. (تاریخ سیستان). نسختی که... خود نبشته بود بر رای سلطان عرض داد. (تاریخ بیهقی ص 413). سبزه سر نهاده عرض دهد هر نمی کز سحاب می چکدش. خاقانی. عضدالدوله خواست تا خود را بر نظر اعتبار ایشان عرض دهد از جهت آنچه راجع بود به او از استظهار و استیلاء و... (ترجمه محاسن اصفهان آوی). - عرض سخن دادن، بیان کردن مطلب. بازگفتن سخن: دهم چه عرض سخن بر سیه دلان صائب به خاک تیره چه ریزم شراب بی غش را. میرزاصائب (از آنندراج). ، سان دادن. دفیله دادن. رژه دادن از برای معاینه و ملاحظه از برابر کسی گذراندن: پس رسول باز آمد و گفت هزاز هزار فیل گوش عرض دادند و تا سه روز دیگر اینجا رسند. (اسکندرنامه، نسخۀ مرحوم سعید نفیسی). و اسپان گزیده کی هر جای بر طویله ها و آخرها بسته بودند، بوقتی کی عرض دادی میگویند هشتاد هزار سر برآمد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 103). و گودرز اصفهبد خراسان بود و فرمود تا لشکر را عرض دهد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 45). تا عرض دهد لشکر پیروزه سلب را بر پشته و بالای زمین راجل و راکب. سوزنی. داد نقیب صبا عرض سپاه بهار کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 332). شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد از قیروان سپاه کشد تا به قیروان. سعدی (دیوان، چ مصفا، ص 719)
ارائه دادن. نشان دادن. نمودن. در معرض نظر قرار دادن. (از فرهنگ فارسی معین). عرض کردن. پیش داشتن. پیش نهادن. پیشنهاد کردن. فراپیش داشتن. به معرض درآوردن. عرض: کی بر او زر و سیم عرضه کنم خویشتن را به گفت راد کنم. حکاک (از فرهنگ اسدی ص 247). مشافهه ای دیگر است با وی (ابوالقاسم) در بابی مهمتر که اگر اندر آن باب سخن نرود عرضه نکند و پس اگر رود ناچار عرضه کند تا اغراض بحاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 209). نام این قوم بباید نبشت و بر اعیان عرضه کرد. (تاریخ بیهقی ص 373). نخست آن به رشید عرضه کردند سخت شاد شد. (تاریخ بیهقی ص 424). نار چو بیمار توئی خود بخور عرضه مکن بر دگران نار خویش. ناصرخسرو. چون به صادق حاکمی حاجت نیاید خلق را مدعی را عرضه کردن گاه حاجت چیست پس. ناصرخسرو. ترادیبای عنبر بوی گلرنگ است در خاطر همی کن عرضه بر دانای عطاری و بزازی. ناصرخسرو. بهشتم همی عرضه کرد و مرا حقیقت که دوزخ جزآن چه نبود. مسعودسعد. فخرالدوله آن رقعه را بر شمس المعالی عرضه کرد قابوس وشمگیر زیر آن نبشت. (نوروزنامه). اگر به همه نوع خویشتن را بر او عرضه نکنیم... به کفران نعمت منسوب شویم. (کلیله و دمنه). درد دل بر که کنم عرضه که درمان دلم کیمیائی است کز او هیچ اثر کس را نی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 806). شب خلوت که موجودات بر وی عرضه میکردند. جهان چون ذره ای در دیدۀ بینای او آمد. خاقانی. مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه وجود مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار. خاقانی. چو قاصد عرضه کرد آن نامۀ نو بجوشید از سیاست خون خسرو. نظامی. در این تقاضا ده قطعه بیش نظم افتد که عرضه کردن هر یک از آن بود ناچار. کمال الدین اسماعیل (دیوان ص 392). هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی میرود توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را. سعدی. هر که بی موجبش خراب کند خویش را عرضۀ عذاب کند. اوحدی. مروت گرچه نامی بی نشان است نیازی عرضه کن بر نازنینی. حافظ. استعراض، عرضه کردن خواستن. (تاج المصادر بیهقی)
ارائه دادن. نشان دادن. نمودن. در معرض نظر قرار دادن. (از فرهنگ فارسی معین). عرض کردن. پیش داشتن. پیش نهادن. پیشنهاد کردن. فراپیش داشتن. به معرض درآوردن. عَرض: کی بر او زر و سیم عرضه کنم خویشتن را به گفت راد کنم. حکاک (از فرهنگ اسدی ص 247). مشافهه ای دیگر است با وی (ابوالقاسم) در بابی مهمتر که اگر اندر آن باب سخن نرود عرضه نکند و پس اگر رود ناچار عرضه کند تا اغراض بحاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 209). نام این قوم بباید نبشت و بر اعیان عرضه کرد. (تاریخ بیهقی ص 373). نخست آن به رشید عرضه کردند سخت شاد شد. (تاریخ بیهقی ص 424). نار چو بیمار توئی خود بخور عرضه مکن بر دگران نار خویش. ناصرخسرو. چون به صادق حاکمی حاجت نیاید خلق را مدعی را عرضه کردن گاه حاجت چیست پس. ناصرخسرو. ترادیبای عنبر بوی گلرنگ است در خاطر همی کن عرضه بر دانای عطاری و بزازی. ناصرخسرو. بهشتم همی عرضه کرد و مرا حقیقت که دوزخ جزآن چه نبود. مسعودسعد. فخرالدوله آن رقعه را بر شمس المعالی عرضه کرد قابوس وشمگیر زیر آن نبشت. (نوروزنامه). اگر به همه نوع خویشتن را بر او عرضه نکنیم... به کفران نعمت منسوب شویم. (کلیله و دمنه). دردِ دل بر که کنم عرضه که درمان دلم کیمیائی است کز او هیچ اثر کس را نی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 806). شب خلوت که موجودات بر وی عرضه میکردند. جهان چون ذره ای در دیدۀ بینای او آمد. خاقانی. مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه وجود مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار. خاقانی. چو قاصد عرضه کرد آن نامۀ نو بجوشید از سیاست خون خسرو. نظامی. در این تقاضا ده قطعه بیش نظم افتد که عرضه کردن هر یک از آن بود ناچار. کمال الدین اسماعیل (دیوان ص 392). هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی میرود توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را. سعدی. هر که بی موجبش خراب کند خویش را عرضۀ عذاب کند. اوحدی. مروت گرچه نامی بی نشان است نیازی عرضه کن بر نازنینی. حافظ. استعراض، عرضه کردن خواستن. (تاج المصادر بیهقی)
اظهار کردن و بیان کردن، از طرف کوچکتر به بزرگتر. (فرهنگ فارسی معین) : صورت حال عرضه داشت. (مجالس سعدی). حسب حالم سخنی بس خوش و موجز یاد است عرضه دارم اگرم رخصت اطناب دهی. ابن یمین. آن قصه غلبۀ گرگ را عرضه داشتم. (انیس الطالبین ص 154) ، ارائه دادن. نشان دادن. (فرهنگ فارسی معین). عرض. (از منتهی الارب) (آنندراج). عرض کردن. عرضه کردن. به معرض درآوردن. از مدنظر کسی گذراندن. فرا پیش کسی داشتن: گفت... مواضعه نویسم تا فردا بر رای عالی زاده اﷲ علوا عرضه دارند. (تاریخ بیهقی ص 147). خدمتگاری را که انیس انس و عیبۀ اسرار زن تواند بود تهدید و تشدیدی عرضه داشت. (سندبادنامه ص 100). که دارد در همه آفاق زهره که عرضه دارد این نقد نبهره. شیخ عطار (از آنندراج). ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را. سعدی (خواتیم)
اظهار کردن و بیان کردن، از طرف کوچکتر به بزرگتر. (فرهنگ فارسی معین) : صورت حال عرضه داشت. (مجالس سعدی). حسب حالم سخنی بس خوش و موجز یاد است عرضه دارم اگرم رخصت اطناب دهی. ابن یمین. آن قصه غلبۀ گرگ را عرضه داشتم. (انیس الطالبین ص 154) ، ارائه دادن. نشان دادن. (فرهنگ فارسی معین). عرض. (از منتهی الارب) (آنندراج). عرض کردن. عرضه کردن. به معرض درآوردن. از مدنظر کسی گذراندن. فرا پیش کسی داشتن: گفت... مواضعه نویسم تا فردا بر رای عالی زاده اﷲ علوا عرضه دارند. (تاریخ بیهقی ص 147). خدمتگاری را که انیس انس و عیبۀ اسرار زن تواند بود تهدید و تشدیدی عرضه داشت. (سندبادنامه ص 100). که دارد در همه آفاق زهره که عرضه دارد این نقد نبهره. شیخ عطار (از آنندراج). ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را. سعدی (خواتیم)
فریب دادن. فریفتن. گول زدن: من ندانستم که کار این قوم بدین منزلت است و عشوه دادند مرا به حدیث ایشان و راست نگفتند. (تاریخ بیهقی ص 585). پس اگر عشوه دهد کسی که حیلتی باید ساخت که مسعود بر جناح سفر است... نباید خرید. (تاریخ بیهقی). خردمند آن است که به نعمتی وعشوه ای که زمانه دهد فریفته نشود. (تاریخ بیهقی). گفتی که چو وقت آید کارت به ازین سازم این عشوه مده کآنگه افسوس گرت خوانم. خاقانی. گر فلکت عشوۀ آبی دهد تا نفریبی که سرابی دهد. نظامی. سیره ای دارد عجب در دلبری عشوه پیدا بوسه پنهان میدهد. عطار. لاجرم هیچ کدام شخص بر امیر و پیشوای خویش دلال نتواند و دیگری او را عشوه ندهد. (جهانگشای جوینی). خوابست همی که مینماید یا عشوه همی دهد خیالم. سعدی. دوش لعلش عشوه ای میداد حافظ را ولی من نه آنم کز وی این افسانه ها باور کنم. حافظ. عشوه دادند که بر ما گذری خواهد کرد دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت. حافظ. عشوه میداد که از کوی وفایت نروم دیدی آخر که چنان عشوه خریدیم و برفت. حافظ (از آنندراج)
فریب دادن. فریفتن. گول زدن: من ندانستم که کار این قوم بدین منزلت است و عشوه دادند مرا به حدیث ایشان و راست نگفتند. (تاریخ بیهقی ص 585). پس اگر عشوه دهد کسی که حیلتی باید ساخت که مسعود بر جناح سفر است... نباید خرید. (تاریخ بیهقی). خردمند آن است که به نعمتی وعشوه ای که زمانه دهد فریفته نشود. (تاریخ بیهقی). گفتی که چو وقت آید کارت به ازین سازم این عشوه مده کآنگه افسوس گرت خوانم. خاقانی. گر فلکت عشوۀ آبی دهد تا نفریبی که سرابی دهد. نظامی. سیره ای دارد عجب در دلبری عشوه پیدا بوسه پنهان میدهد. عطار. لاجرم هیچ کدام شخص بر امیر و پیشوای خویش دلال نتواند و دیگری او را عشوه ندهد. (جهانگشای جوینی). خوابست همی که مینماید یا عشوه همی دهد خیالم. سعدی. دوش لعلش عشوه ای میداد حافظ را ولی من نه آنم کز وی این افسانه ها باور کنم. حافظ. عشوه دادند که بر ما گذری خواهد کرد دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت. حافظ. عشوه میداد که از کوی وفایت نروم دیدی آخر که چنان عشوه خریدیم و برفت. حافظ (از آنندراج)
عارض شدن و پدید گشتن عطسه و زفرافیدن. (ناظم الاطباء). عطسه کردن. عطسه زدن. عطس. عطاس. کداس. کدسه. کدسان. (از منتهی الارب) : شاخ چو آدم ز باد زنده شد و عطسه داد فاخته الحمد خواند گفت که جاوید مان. خاقانی. از جگر جیش خان خاک زند جوش خون عطسۀ خونین دهد بینی شیران ز شم. خاقانی. که آن مهربان ماه خسروپرست به اقبال شه عطسه ای داد و رست. نظامی
عارض شدن و پدید گشتن عطسه و زفرافیدن. (ناظم الاطباء). عطسه کردن. عطسه زدن. عَطس. عُطاس. کداس. کدسه. کدسان. (از منتهی الارب) : شاخ چو آدم ز باد زنده شد و عطسه داد فاخته الحمد خواند گفت که جاوید مان. خاقانی. از جگر جیش خان خاک زند جوش خون عطسۀ خونین دهد بینی شیران ز شم. خاقانی. که آن مهربان ماه خسروپرست به اقبال شه عطسه ای داد و رست. نظامی
نمودن چیزی را از مال و سعادت خود به دیگری تا او را اندوهگن سازد. نمودن سعادت خویش برای ایجاد غبطه و حسد در دیگران. غنا یا سعادت خویش را به دیگری نمودن برانگیختن حسد او را. نمودن که من دارم و تو نداری بقصد آزار. تحریک کردن حسد کسی را با نمودن تنعم خود بدو. (یادداشت مرحوم دهخدا). تحسیر. (تاج المصادر بیهقی)
نمودن چیزی را از مال و سعادت خود به دیگری تا او را اندوهگن سازد. نمودن سعادت خویش برای ایجاد غبطه و حسد در دیگران. غنا یا سعادت خویش را به دیگری نمودن برانگیختن حسد او را. نمودن که من دارم و تو نداری بقصد آزار. تحریک کردن حسد کسی را با نمودن تنعم خود بدو. (یادداشت مرحوم دهخدا). تحسیر. (تاج المصادر بیهقی)